یک مرد بلاتکلیف

در اینجا یک مرد خاکستری از زندگی روزمره و افکارش می گه. اگه تو وبلاگتون نظر دادم ممنون میشم اینجا جواب بدید یا یه نظر بدید تا برگردم به وبلاگتون. والا یادم می ره کجا نظر دادم

یک مرد بلاتکلیف

در اینجا یک مرد خاکستری از زندگی روزمره و افکارش می گه. اگه تو وبلاگتون نظر دادم ممنون میشم اینجا جواب بدید یا یه نظر بدید تا برگردم به وبلاگتون. والا یادم می ره کجا نظر دادم

تست

بیایید یه تستی باهم انجام بدیم
اول به پنج تا سوال زیز جواب می دید
بعد جواب این پنج تا رو در ۹ای خالی پنج تا سوال بعدی قرار می دید
ممکنه یک تا پنج جمله بعدی از نظر شما درست بشه
اگه شد یعنی شما تحت تاثیر آسیب‌های کودکی ازدواج کردید

۱سه تا از ویژگی های منفی والدینتون رو بنویسید. یکیشون یا جفتشون
سعی کنید با افکار زیر ۱۸ سال خودتون بگید نه با تفکر الان
۲سه تا ویژگی مثبت والدین خود را بنویسید
۳ مهم ترین خواسته های دوران کودکی تون از والدینتون چی بود؟ آزادی و ....
۴ بدنبال برآورده شدن این خواسته هاتون چه احساسی بهتون دست می داد؟خوشحالی؟شعف ، ارامش؟....
۵ در برابر ناکامی های دوران کودکی های دوران کودکی چه واکنشی نشون می دادید؟اذیت؟قهر؟ناسازگاری
۶ من جذب آدمی شدم که یا ادمهایی رو دوست دارم که .....
۷ از او انتظار دارم که ....
۸ در رابطه که با کسی که جذبش شدم می خواهم
۹ بدنبال برآورده سازی خواسته هایم می خواهم ...
۱۰ اما گاهی اوقات خودم رو از این احساسات محروم می کنم تا

پارتی

یکی از نعمت هایی که هرکسی باید داشته باشه،  پارتی است.

پارتی را به آن معنای بد برداشت نکنید. اینجا پارتی یعنی حامی. یعنی کسی که کمکت می کنه، کارت راه بیفته. اصلا به معنی بد برداشت کنید.

در هرصورت پارتی داشتن خیلی خوبه و حال می ده
فرض کن هرجا کارت گیر کرد، یکی باشه  کمکت کنه

یکی باشه برات خرج کنه
هزینه هات رو بده

خسارتهاتو جبران کنه

حال نمی ده؟

تعارضات درون ما


من یه سری اندیشه دارم باهم در تعارض هستند
حتماً شما هم دارید و باید این تعارضات رو حل کرد

مثلا بچه رو بفرستیم خارج یا نه؟
خوب معلومه باید فرستاد تا پیشرفت و برای خودش کسی بشه و ....

خوب دیونه ایم بفرستیم خارج؟ پس برای بزرگش کردیم؟
بهش محبت کردیم و الان جگر گوشه قلبمون همیشه آزمون دور باشه؟

یعنی همه راه رو اشتباه رفتیم

دو نظریه متقابل  و هردو درست


و بازهم ازین چیزها هست

پلنگ‌ها

امروز که تو راه داشتم می امدم، به فکر م رسید که عرض کنم خدمتتون که درسته مال مردها تو حرفهامون هی از لفظ داف و پلنگ استفاده می کنیم و می گیم چه دافی
ولی عموما ار دافها و پلنگ‌ها خوشمون نمی آد
بلکه از دختران زیبا و محجوب خوشمون می اد
چون پلنگ‌ها ممکنه ما رو پاره کنند و دردسر بشن

ترجیح ما دختران معصوم و خوش سر و زبون و ساده است.

بعضی ها هم از تو سری خورها خوششون می اد. اینها آدم‌های مریض هستند. آدم‌های سالم از توسری خورها خوششون نمی اد

داستان ترور پرده سوم قسمت ۲

#داستان_ترور
#داستان
#پرده_سوم ق۲

اگر قسمت‌های قبلی رو نخوانده اید ،اول آنها را بخوانید


سرهنگ بهرامی در اصل سروان بهرامی بود که در عرض این یک ماه شده بود، سرهنگ.
مردی بود کلا متوسط. قد متوسط. قیافه متوسط. هیکل متوسط. با هوش کمی بالاتر از متوسط.
یه زن داشت با دوتا بچه و یه زندگی متوسط.
گاهی ورزش می کرد.
گاهی مطالعه می کرد
گاهی می رفت مسافرت و جنگل
درآمد متوسط
با روابط عمومی متوسط.
اخلاقش ولی خوب بود ولی روابط عمومی اش باز متوسط بود.
اون روز و در زمان حادثه ساعت کاری اش داشت تمام می شد و آرام آرام از در غربی که محل پستش بود، داشت به سمت پارکینگ که در سمت در شرقی بود می رفت. خونه اش نزدیک در شرقی بود. لذا از در شرقی می آمد و ماشین رو پارک می کرد و کارت می زد و می رفت سمت محل پست و محل پستش عموما گردشی بود.
گاهی در غربی، گاهی درشمالی و گاهی در غربی.
همینطور که خسته بعد از یه شیفت ۲۴ ساعته داشت از سمت در غربی می آمد،  می دید که همه با حول و ولا دارن می رن تو ساختمان همایش‌ها. ‌حتی آمبولانس هم آمد و پرسنل بهداری دو سه سری رفتند تو. یه سری که آمدند بیرون،یهو دراز شدند روی زمین
افراد یا از ساختمان بیرون نمی آمدند و یا اگه می امدند، یهو غش می کردند
صحنه هایی که می دید شبیه فیلم‌ها بود براش
همینطور که داشتبه ساختمان نزدیک می شد به این نتیجه رسید که هرکی بره تو احمق است و حتما داخل ماده شیمیایی زده اند و بقیه آنقدر هول شده اند که حواسشان نیست
لذا سریع خود را به جلو در ورودی رساند. اسلحه اش رو درآورد و یه تیر هوایی زد و گفت ورود ممنوع. جمعیت سرگردان و متحیر که شنیده بودند سردار رضایی و سرلشگر حاجت نیا ترور شده اند می خواستند با سرعت خود را به داخل برساند ولی سروان بهرامی جلوشون ایستاد. قبل از رسیدن بیسیم زد و نیروی حفاظت برای در سالن همایش خواست.
سربازهایی را هم که دید می خواهند برای فضولی برن داخل ساختمان را سریع به کار گرفت و گفت که جمعیت رو کنترل کنند که ناگهان سردار جلالی با آجودان ش رسید و گفت : بهرامی چی شده؟

#داستان
#داستان_ترور
#پرده_سوم ق۲