یک مرد بلاتکلیف

در اینجا یک مرد خاکستری از زندگی روزمره و افکارش می گه. اگه تو وبلاگتون نظر دادم ممنون میشم اینجا جواب بدید یا یه نظر بدید تا برگردم به وبلاگتون. والا یادم می ره کجا نظر دادم

یک مرد بلاتکلیف

در اینجا یک مرد خاکستری از زندگی روزمره و افکارش می گه. اگه تو وبلاگتون نظر دادم ممنون میشم اینجا جواب بدید یا یه نظر بدید تا برگردم به وبلاگتون. والا یادم می ره کجا نظر دادم

داستان ترور پرده 1 ق 1

ماجرای این داستان در کشوری بغیر از ایران رخ داده است احتمالا در تاجیکستان رخ داده است. تمام اسامی و عنوان‌ها تصادفی است و برای راحتی و فهم بهتر از اسامی فارسی استفاده شده است.


در به آرامی به صدا در آمد

حاج آقا سرش را هم بلند نکرد و زحمت بفرمایید هم‌نگفت.
همانطور که پشت میزش نشسته بود و داشت پرونده را بررسی می کرد می دانست که تا چند لحظه دیگر در باز خواهد شد و مسوول دفترش می اد تو.
روال اینطوری بود که اگه مراجعه کننده ای وجود داشت اول با آیفون تلفن باهاش هماهنگ می کرد.
و اگه خودش کار داشت ، با همون ایفون می گفت و یا اینکه در می زد و می آمد تو.
و هر وقت که حاجی نمی خواست کسی وارد شه،می گفت و یا با کنترل در رو قفل می کرد.

در اتاق باز شد و حامد آمد داخل :
قربان ببخشید.
به آرامی جمله رو گفت و صبر کرد. حاجی سرش رو آورد بالا و نگاهش کرد و تو نگاه حاجی یه بنال ببینمی رو می شد دید. ساعت نزدیک ۳ بعدازظهر بود و کم کم وقت رفتن به خونه و استراحت بود.
البته برای حاجی که رفتن به خونه نبود. باید می رفت دنبال کارهای بعدی.
حاج کربلایی احمد رضایی که سوریه هم رفته بود  و ما به اختصار بهش می گیم حاجی ، مسئولیت مهمی در یه نیروی نظامی داشت.
که بخاطر مسائل امنیتی نمی تونم بگم. در کنارش تو هیات مدیره چندتا شرکت مرتبط هم بود.
توی بعضی از اونها به اسم واقعی اش بود و حوزه فعالیت شرکت انجام پیمانکاری های همان نیروی نظامی بود
بقیه هم شرکت‌های پوششی بودند و همه کار با آنها انجام می شد.
هویت و رزومه درست می شد. تور برگزار می شد.سفر خارج و واردات و هرکاری که لازم بود بصورت پوششی انجام بشه،
تو این شرکت‌ها انجام می شد
حاجی تو اون شرکتها یه اسم مستعار داشت.
و بابت اون اسم مستعار هم کارت ملی و شناسنامه داشت.قانونی ولی پوششی

شغلش بود و لازم بود. مسئله امنیت کشور بود.

چی شده؟ حاجی  اینو از حامد پرسید
بعدش سرش رو به طرفین تکون داد و در این حین یه چشمک طوری هم زد.
حامد گفت : من با اجازه تون می خوام برم و..
قبل از اینکه بگه ولی حاجی پرید تو حرفش و گفت . خوب برو. منم دارم می رم.

ولی سید رضا داره می اد و می خواد ببیندتون. اینو حامد گفت و ادامه داد:
الان پیش سرداره . بعد از اون یه سر می اد پیشتون.
گفت کار شخصی داره .
بمونم یا برم؟
حاجی یه نگاهی به گوشه اتاقش کرد. لیوان های کنار چایی ساز شسته بودند.
آب هم تو کتری اش پر بود.
چای کیسه ای و دمنوش هم بود. شکلات و بیسکوئیت هم که رو میز بود
پس گفت :
اون چای ساز رو روشن کن و برو
و دوباره سرش رو برد لای قرارداد پرونده ای که داشت می خوند.
بعدشم باید چندتا گزارش امنیتی می خوند
بولتن سازمان و غیره.
حامد دکمه کتری چای ساز رو روشن کرد و پاکوبید و احترام گذاشت و رفت.
چای ساز یه چای ساز مارک دلونگی بود. یه کتری برقی بود که کنارش یه قوری هم قرار داشت.
کتری و قوری جفتشون بدنه شفافی داشتند و معلوم بود که توشون آب و جایی هست یا نه. کتری برقی وقتی به جوش می امد،اتوماتیک قطع می شد و معمولا این مواقع آب جوش رو می ریختند توی قوری و یه دمنوش و یا چایی کیسه ای می گذاشتند توش. و دکمه گرمکنش را روشن می کردند و گرم می موند و دم می شد
طمعش خوب بود و قابل تحمل
حاجی عادت داشت برای دوستانش خودش چایی دم کند و زیاد به مش حبیب،  خدماتی سازمان زحمت نمی داد.




ادامه در قسمت بعد

رمز قسمت بعد 12