پیج اینستا مغازه که مال خانمم است را ریختم توی گوشی ام
بعد هی برام نوتیف می اد
هانیه : سلام
مریم سلام
ساراااااا۱۹۸۰ می خواد بهت پیام بده
و ...
تو عمرم اینقدر برام نوتیف از خانمها نیومده بود
یونگ می گوید رنج موجب پیشرفت انسان می شود.
برای سلف خوب است و موجب پیشرفت می شود
اصلا آدم رنج نکشیده ، بدرد نمی خورد و ازین حرفها
نمی دونم چقدر حرف هاش درسته. رنج دهن منو صاف کرده
برای شروع یک رابطه، معمولاً پسرا قدم اول رو برمیدارن؛
اما اگه یک دختر قدم اول رو برداشت
مطمئن باشید هیچ کس بعد از اون شمارو
به اندازه ی اون دوست نخواهد داشت.
پی نوشت : تایید میشه
در رستوران بودم که میز بغلی توجهم را جلب کرد.
زن و مرد میانسالی روبهروی هم نشسته بودند و مثل یک دختر و پسر جوان چیزهایی میگفتند و زیرزیرکی میخندیدند.
بدم آمد!
با خودم گفتم چه معنی دارد؟ شما با این سنتان باید بچه دبیرستانی داشته باشید، نه مثل بچه دبیرستانیها نامزدبازی و دختربازی کنید.
داشتم چپچپ نگاهشان میکردم که تلفن خانم زنگ خورد و به نفر پشت خط گفت: آره عزیزم. بچهها رو گذاشتیم خونه خودمون اومدیم. واسهشون کتلت گذاشتم تو یخچال.
خوشم آمد! ذوق کردم!
گفتم چه پدر و مادر باحالی، چه عشق زندهای که بعد از این همه سال مثل روز اول همدیگر را دوست دارند. چقدر خوب است که زن و شوهرها گاهی اوقات یک گردش دوتایی بروند. چقدر رویایی. قطعا اگر روزی پدر شدم همین کار را میکنم.
داشتم با لبخند و ذوق نگاهشان میکردم که ناگهان مرد به زن گفت: پاشو بریم تا شوهرت نفهمیده اومدی بیرون.
اَی تُف، حالم به هم خورد!
زنیکه تو شوهر داری آنوقت با مرد غریبه آمدی ددر دودور؟
بیشرفها!
داشتم چپچپ نگاهشان میکردم که مرد بلند شد رفت به سمت صندوق تا پول غذا را حساب کند. زن هم دنبالش رفت و بلند گفت: داداش داداش بذار من حساب کنم. اون دفعه پیش مامان اینا تو حساب کردی.
آخییی. آبجی و داداش بودن. الهی الهی. چه قشنگ!
چه قدر خوبه خواهر و برادر اینقدر به هم نزدیک باشند.
داشتم با ذوق و شوق نگاهشان میکردم و لبخند میزدم که آمدند از کنارم رد شدند و در همان حال مرد با لبخندی شیطنتآمیز گفت: از کی تا حالا من شدم داداشت؟ زن هم نیشخندی زد و گفت: اینجوری گفتم که مردم فکر کنن خواهر و برادریم.
تو روحتان. از همان اول هم میدانستم یک ریگی به کفشتان هست. زنیکه و مردیکه عوضی آشغال بیحیا!
داشتم چپچپ نگاهشان میکردم که خواستند خداحافظی کنند. زن به مرد گفت: به مامان سلام برسون. مرد هم گفت: باشه دخترم. تو هم به نوههای گلم...
وای خدا!
پدر و دختر بودند. پس چرا مرد اینقدر جوان به نظر میرسید؟ خب با داشتن چنین خانواده ی دوستداشتنی باید هم جوان بماند. هرجا هستند سلامت باشند.
ناگهان یادم افتاد یک ساعت است در رستوران منتظر دوستدخترم هستم. چرا نیامد این دختر؟ ولش کن. بگذار بروم تا همسرم شک نکرده است.
پینوشت:
این داستان نانوشتهی بسیاری از ماست. هرکداممان به یک شکل. سرمان در زندگی دیگران است. زود قضاوت میکنیم و حلال خودمان را برای دیگران حرام میدانیم.