یک مرد بلاتکلیف

در اینجا یک مرد خاکستری از زندگی روزمره و افکارش می گه. اگه تو وبلاگتون نظر دادم ممنون میشم اینجا جواب بدید یا یه نظر بدید تا برگردم به وبلاگتون. والا یادم می ره کجا نظر دادم

یک مرد بلاتکلیف

در اینجا یک مرد خاکستری از زندگی روزمره و افکارش می گه. اگه تو وبلاگتون نظر دادم ممنون میشم اینجا جواب بدید یا یه نظر بدید تا برگردم به وبلاگتون. والا یادم می ره کجا نظر دادم

افزایش سن و مرگ ارزوها

نمی دونم مال افزایش سن است یا مال افسردگی

در هرصورت خیلی آرزو و هیجان محرکی ندارم 

و به هرچی می نگرم بعدش می گم خب که چی؟

نظرات 1 + ارسال نظر
. شنبه 5 شهریور 1401 ساعت 20:42

بنظرم این حس میتونه مرتبط به سن نباشه. من چند سال قبل تجربه ش کردم. واقعا نسبت به همه چی "خب که چی" بودم. اون شور زندگی که تو وبلاگ شما میبینم، امید به تعمیر مغازه و آدم جدید داشتن در زندگی و حتی رمق وبلاگ نویسی رو اصلا ذره ای نداشتم. از بیرون هرکس زندگیمو میدید فکر میکرد خوشبخت ترینم، ولی نایی برای زندگی کردن نداشتم. زیست گیاهی بود

بنظرم آدم برای زندگی عشق نیاز داره و بس.
برای هرکس این عشق یه چیزه
بهرحال لزوما ربطی به عدد سن و پیری ِ تن نداره. ماجرای پیری ِ دله
بی عشق سر مکن که دلت پیر میشود

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد