گاهی فکر می کنم همه چیزهایی که می دانم را شما می دانید.
لذا می گویم از چی بنویسم؟
لذا یومیه و خاطرات می نویسم.
من به اکثر افرادی که باهاشون به نوعی در زندگی ام هستند یا بودند یه اسم مستعار منحصر بفرد می دم.
یه دختر خانمی هست که اسمش را سوگلی گذاشته بودم.
ارتباط چندانی نداریم یعنی او علاقه ندارد. بشدت افسرده و غمگین خود را نشان می دهد و واقعا می مانم برای یه چنین کسی چه باید کرد حتی گاهی می ترسم خودکشی کند.
حس می کنم خواننده گان وبلاگ یا نظر دهنده ها کم شده اند. چرا نمی دانم.
فعلا همین
منم میخونما همیشه
یه سوال ذهنمو درگیر کرد ... شما که متاهل هستید چطور میتونید از یکی دیگه هم خوشتون بیاد؟ یعنی تو ذهنتون چجوری میتونید هر دوی اینا رو کنار هم داشته باشید؟
قصد جسارت ندارما...لطفا ناراحت نشید
تو ذهن من تا ده تا رو بصورت موازی می شه دوست داشت.
یکمی سخته ولی من مرد کارهای سختم
ممنون که می تونی. منم شما را می خونم پزشک اینده
گاهی افسردگی تو یه سری افراد فاز حادش از جایی خودش رو نشون میده که به فرد به این نتیجه میرسه که حرف زدن و واکنش نشون دادن به هیچ اتفاقی و در مورد هیچ موضوعی لازم نیست و به طرز عجیبی ساکت تر میشه
گاهی فرد حتی دیگه قدرت و زور اینکه بخواد به صورت نمایشی خودشو شاد نشون بده رو هم نداره
کمک جدی پزشک و دارو تراپی لازمه
حالا چرا اسمشو گذاشته بودید سوگلی؟
نظر پخته و قشنگی بود. بهش گفتم برو دکتر. نمی دونم رفته یا نه. ازش خوشم می آمد. اسمش رو گذاشتم سوگلی
منم دارم وبلاگتو از اول میخونم
هرروز سر میزنم
ممنونم. لطف می کنی. گاهی کامنت بزار. بفهمم
چرا حال و احوال سوگلی اینقدر برات مهمه؟ وقتی رابطه ای هم نداری باهاش؟؟
حال و احوال همه آدمها برام مهم هستند. مسئله مهم تر اینه که دوست دارم درمانگر باشم و به آدمها کمک کنم
نمیدونم!
کم لطفی دارم میکنم :)
من هر روز میخونمت ولی کامنت نمیزارم
چرا؟
از وقتی کامنت نمی زاری، کامنتها نصف شده