یک مرد بلاتکلیف

در اینجا یک مرد خاکستری از زندگی روزمره و افکارش می گه. اگه تو وبلاگتون نظر دادم ممنون میشم اینجا جواب بدید یا یه نظر بدید تا برگردم به وبلاگتون. والا یادم می ره کجا نظر دادم

یک مرد بلاتکلیف

در اینجا یک مرد خاکستری از زندگی روزمره و افکارش می گه. اگه تو وبلاگتون نظر دادم ممنون میشم اینجا جواب بدید یا یه نظر بدید تا برگردم به وبلاگتون. والا یادم می ره کجا نظر دادم

گاهی به موقع

قبول دارم که گاهی بعضی موقعها اتفاقات خیلی بد موقع می افتند.

مثلا اعصابت خورده ، یه خبر بد هم بهت می دن. میشه قوز بالاقوز

ولی بعضی وقتها هم به موقع می افتند

مثلا چند سال پیش دقیقا روزی که گوشی ام شکست، شرکت یه گوشی برام  خرید. در حدی که خانمم باور نمی کرد شرکت خریده باشه. خیلی بموقع بود

و چند روز پیش و بعد از اینکه خودم گوشی خریدم، شرکت گفت اون گوشی رو بده و منم دادم




در بهترین زمان امد و در بهترین زمان رفت

روزی

اگه اصطلاح و مفهوم روزی درست باشه،

احتمالا تو س ک س هم ما یه روزی  داریم.  و باید به سهممون راضی باشیم

و زیاد برای سهم بیشتر تقلا نکنیم. خدا خودش روزی ما رو می فرسته دم خونه

یعنی مثلا یه روز در رو باز می کنیم می بینیم یه خانمی پشت در است و می گه سلام . من روزی ات هستم و آمدم خودمو در اختیارت بزارم.


در مورد روزی مالی احادیثی هست. مثل صدقه و یا سحر خیزی روزی رو زیاد می کنه.

در مورد روزی جنسی نمی دونیم حدیث چی داریم.

مثلا هر که دندان دهد ،نان دهد. مشابه اینورش چی می شه؟


ضمنا از همین تریبون به خدا اعلام می کنم که روزی من تو راه غارت شده و چیزی دست من نرسیده و من روزی می خوام.


پی نوشت : فعلا تو کانال فعالیت ندارم. تا ببینم چی میشه

اطلاع رسانی به دخترم

تو فکرم  که اگه یه روزی مردم ،آیا لازمه کسی به دخترم خبر بده که بابات چنین وبلاگی داشته یا نه؟


آیا اون لازمه این قسمت از باباش  رو بدونه یا نه؟


و یا همسرم  آیا باید مطلع بشه یا نه؟


یا اگه اینها رو ببینه و بفهمه ،دیگه هیچ وقت سر خاکم نیاد؟

جمله انگیزشی

الان یه جمله انگیزشی خوندم:

اگه بدونی چه دافهایی منتظرن تا تو پولدار بشی و بیان با تو دوست بشن، یه لحظه وقتتو تلف نمی کردی


من رفتم که تمرکزم رو بزارم رو پولدار شدن

صبحانه کاری

صبح رفتم اداره پست خ سعدی تهران. نگهبان گفت باید بری شوش 

ولی رفتم طبقه بالا و گفت باید بری امانات محلاتی

رفتم  محلاتی همون دم در ،دیدم بخش معطله است و مردم صف وایساده اند. 

شماره گرفتم و بیش از نیم ساعت صبر کردم تا نوبتم شد و معلوم شد که باید برم بخش امانات که ته حیاط بود. شما مثل من خنگ نباشید و پشت صف نایستید.



بعد رفتم مغازه. دیدم خانمم صبحانه نخورده. منم که نخورده بودم

لذا تو راه بربری و تخم مرغ گرفتم. سریع یه خورده رب تو روغن تف دادم و نیمرو با رب درست کردم بعلاوه فلفل سیاه

و آوردم پایین. دیدم خانمم مشتری داره . لذا روش نشد لقمه از من بگیره.

لذا یه لقمه دادم به خانم مشتری ‌ گه با آغوش باز استقبال کرد

بعد یه لقمه به خانمم

بعد دو سه لقمه به خانمم یه لقمه خانم مشتری. تا تموم شد

در مقابل نیمرو ربی های من کسی نمی تونه مقاومت کنه