#داستان_ترور
#داستان
#پرده_سوم ق۲
اگر قسمتهای قبلی رو نخوانده اید ،اول آنها را بخوانید
سرهنگ بهرامی در اصل سروان بهرامی بود که در عرض این یک ماه شده بود، سرهنگ.
مردی بود کلا متوسط. قد متوسط. قیافه متوسط. هیکل متوسط. با هوش کمی بالاتر از متوسط.
یه زن داشت با دوتا بچه و یه زندگی متوسط.
گاهی ورزش می کرد.
گاهی مطالعه می کرد
گاهی می رفت مسافرت و جنگل
درآمد متوسط
با روابط عمومی متوسط.
اخلاقش ولی خوب بود ولی روابط عمومی اش باز متوسط بود.
اون روز و در زمان حادثه ساعت کاری اش داشت تمام می شد و آرام آرام از در غربی که محل پستش بود، داشت به سمت پارکینگ که در سمت در شرقی بود می رفت. خونه اش نزدیک در شرقی بود. لذا از در شرقی می آمد و ماشین رو پارک می کرد و کارت می زد و می رفت سمت محل پست و محل پستش عموما گردشی بود.
گاهی در غربی، گاهی درشمالی و گاهی در غربی.
همینطور که خسته بعد از یه شیفت ۲۴ ساعته داشت از سمت در غربی می آمد، می دید که همه با حول و ولا دارن می رن تو ساختمان همایشها. حتی آمبولانس هم آمد و پرسنل بهداری دو سه سری رفتند تو. یه سری که آمدند بیرون،یهو دراز شدند روی زمین
افراد یا از ساختمان بیرون نمی آمدند و یا اگه می امدند، یهو غش می کردند
صحنه هایی که می دید شبیه فیلمها بود براش
همینطور که داشتبه ساختمان نزدیک می شد به این نتیجه رسید که هرکی بره تو احمق است و حتما داخل ماده شیمیایی زده اند و بقیه آنقدر هول شده اند که حواسشان نیست
لذا سریع خود را به جلو در ورودی رساند. اسلحه اش رو درآورد و یه تیر هوایی زد و گفت ورود ممنوع. جمعیت سرگردان و متحیر که شنیده بودند سردار رضایی و سرلشگر حاجت نیا ترور شده اند می خواستند با سرعت خود را به داخل برساند ولی سروان بهرامی جلوشون ایستاد. قبل از رسیدن بیسیم زد و نیروی حفاظت برای در سالن همایش خواست.
سربازهایی را هم که دید می خواهند برای فضولی برن داخل ساختمان را سریع به کار گرفت و گفت که جمعیت رو کنترل کنند که ناگهان سردار جلالی با آجودان ش رسید و گفت : بهرامی چی شده؟
#داستان
#داستان_ترور
#پرده_سوم ق۲