یه اتفاق بدی که بین من و نقطه عطف افتاد از بین رفتن حرمتها بود.
مثلا روزهای آخر بهم می گفت دیگه دوستت ندارم
والا الان که روز بروز بیشتر جای خالی اش رو حس می کنم ، بهش پیام می دادم.
ولی می دونم من براش کم هستم. و تلاش من بیهوده خواهد بود
ترجیحم اینه که با خدا معامله کنم و خدا خودش یه آدم مناسب بزاره سر راهم.
منطق صرف و ادممنطقی حدودا وجود نداره.
اصلا شاید ذهن منطقی هم نداریم. یعنی ذهن سعی نمی کنه منطقی فکر کنه.
بلکه سعی می کنه تصورات و عقاید ما را منطقی جلوه بده.
به نوعی سعی در توجیه احساسات و عقاید ما داره.
منطق ما بشدت تحت تاثیر احساسات ما است.
مثلا وقتی گرسنه هستیم در مورد خوردنی ها یه نظر داریم
وقتی سیر هستیم یه نظر دیگه
و این در مورد همه خوردنی ها صدق می کنه
ترور یه عده بی گناه در شاهچراغ خیلی ناراحت کننده است
ولی اونقدر مردم به حاکمیت بی اعتماد شده اند که یه عده ای می گن کار خودشونه
اکثر خانمهای که من دیدم ، با ماسک خوشگل تر هستند
چرا؟
پی نوشت: وقتی یه نفر رو با ماسک می بینی ، ناخودآگاه بقیه صورتش را بی ماسک تصور می کنی و حدس می زنی چه شکلیه.
بعد که ماسکش رو برمی داره، معمولا طرف رو یه چهره دیگه می بینی و تصورات ت بهم می خوره
صورتهای فرضی و تصوری من معمولا زیباتر هستند تا صورتهای واقعی ملت
امروز صبح یه اتفاق بد افتاد و یکی گفت نمی خوامت
خوب نخواستی بودن خیلی بد و تلخه
بعدش هم سر ظهر یه اتفاق خوب افتاد و مالک مغازه یه کم بهم تو حق مالکانه تخفیف داد.
یه کم درد رو قابل تحمل کرد