یک مرد بلاتکلیف

در اینجا یک مرد خاکستری از زندگی روزمره و افکارش می گه. اگه تو وبلاگتون نظر دادم ممنون میشم اینجا جواب بدید یا یه نظر بدید تا برگردم به وبلاگتون. والا یادم می ره کجا نظر دادم

یک مرد بلاتکلیف

در اینجا یک مرد خاکستری از زندگی روزمره و افکارش می گه. اگه تو وبلاگتون نظر دادم ممنون میشم اینجا جواب بدید یا یه نظر بدید تا برگردم به وبلاگتون. والا یادم می ره کجا نظر دادم

قدرت کلمات

چند وقت پیش یکی یه تست آورد پیشم که فکم افتاد.

یه سیب رو نصف کرده بود.

نصفش رو گذاشته بود تو یه جعبه و روش اسمهای مثبت نوشته بود. ‌اسم ائمه و امامان و معصومین


بعد نصف دیگه اش رو گذاشته بود تو یه قوطی دیگه و اسم شیطان رو نوشته بود و احتمالا چیزهای دیگه.


بعد پانزده روز به طور واضحی سیب قوطی دوم  فاسد تر و خراب تر شده بود.


لازم بذار است که قوطی ها و محیط نگهداری و همه شرایط یکی بوده.


منم این آزمایشگاه را به چهار عددنصف  سیب انجام دادم. دو عدد را گذاشتم کنار و هیچی روشون ننوشتم. بعد چند روز بطور واضح اونها که تو قوطی نام خدا بودند ، سالم تر بودند 



برای منهم خیلی عجیب بود

چشم و ابرو

یه همکار خانم چشم رنگی دارم که همیشه ماسک می زنه.

دلیل ش رو نمی  دونم ولی تا وقتی ماسک رو صورتش است، تصور می کنی خیلی خوشگله. واقعا هم با ماسک خیلی خوشگله


وقتی که ماسک رو ور می داره، یهو از عرش می اد تا نزدیکای فرش



اکثر ادمها ماسک دارند.  فقط ما ماسکشون رو نمی بینیم

ملت عشق

یادم نیست که چی شد که علاقه مند شدم این کتاب رو گوش بدم.

ولی یادم هست همون اولش خورد تو ذوقم 

چون همون اول کتاب آخر کتاب را لو داد و من نفهمیدم چرا اینکار رو کرد. هیجانش کم شد.


شاید علاقه ام به شمس و مولانا و رابطه عجیب و غریبشون منو علاقه مند کرد که ادامه بدم و این کتاب رو گوش بدم.


مسئله جالب تر این بود که اول نمی دونستم این کتاب در باره مولوی و شمس است و بعدا فهمیدم و چون اسم نویسنده خارجی بود، برام عجیب بو  که چرا مولوی و شمس برای خارجی ها ممکنه جالب باشند.


بعدا متوجه شدم الیف شاباک، نویسنده کتاب ، ترک است و خوب آرامگاه مولوی هم در ترکیه است و موضوع حل شد.


من نفهمیدم الیف شاباک چه دینی دارد. ولی به حضرت علی احترام می گذارد ولی روایتهایش با شیعه فرق دارد و اگر مسلمان باشد سنی است.


نحوه روایت کتاب را دوست نداشتم ولی مجموعا خوب بود.


راستش من هنوز نمی دانم  چقدر باید توکل کرد. چقدر باید امورات خودمان را به خدا بسپاریم. 


من مطالعاتی در خصوص عرفان داشته ام. ولی هرگز به یقینی که ان ها دارند نرسیدم و می ترسم امورات را به خدا بسپارم.


هنوز اون ارتباط و اعتمادی که باید بینمون ایجاد بشه،  نشده. کاش می شد


 

یخ زدم

امروز صبح با موتور امدم سرکار و یخ زدم


محل کارم دور شده و غرب تهران است و اینجا کمی برف هم می آمد و یخ زدم


البته از باران یخ نزدم. از این آب هایی که کنار خیابون جمع می شه و یهو از سر تا پا می ریزه و دوش می گیریم یخ زدم


البته یکی از دلایل یخ زدنم تلاشم برای خوش قولی بود. یه قولی به یکی داده بودم. تو بارون رفتم انجام دادم. بیشتر یخ زدم

شمس سرد

دیگه آخرای کتاب ملت عشق هستم و بعدا در موردش خواهم نوشت


ولی شمس با یه دختر ۱۵ ساله ازدواج می کنه ولی سرد بوده و ترتیب دختر رو نمی داده.‌و دختر بیچاره چه حال بدی داشته. 


کلی خندیدم به داستان و دلم برای دختر سوخت

اسطوره ای مثل شمس می بایست گرم می بود.


اسطوره سرد بدرد نمی خوره