بعد حمله اسرائیل به ایران یه عده شدن وطن فروش
یا بهتر بگم یه عده به یه عده دیگه می گفتند وطن فروش
می گفتند هرکی از حمله دشمن خوشحال بشه ، وطن فروشه
نمی خوام اصلا به این بحث وارد شم. چون آدم با آدم فرق داره و اول باید حرف هاش رو شنید و بعد متهمش کرد ویا محکومش کرد.
ولی بطور معمول آدم نباید از حمله دشمن خوشحال شه
ولی به نظرم اگه بخواهیم وطن فروش رو تعریف کنیم به نظرم افراد زیر هم وطن فروش هستند :
افرادی که موجب می شوند پول وطن مون بی ارزش بشه و دلار ۱۰۰۰ تومنی بشه ۸۵ هزار تومن
افرادی که موجب می شوند مغزها مهاجرت کنند و متخصصان بر نگردند
افرادی که خاک وطن رو صادر می کنند
افرادی که نفت و بقیه منابع طبیعی وطن رو به نصف قیمت یا با تخفیف بالا می فروشند و پولش رو هم نمی تونند وصول کنند
افرادیکه مانع ورود گردشگر و درآمد به وطن می شن و اشتغال رو تو وطن از بین می برند
افرادیکه سرمایه های وطن رو تو معامله های رانتی به دوستان و آشنایان واگذار می کنند
و ...
بقیه اش با خودتون
خدا رو کرد به نباتات تا باهاشون حرف بزنه.
نباتات همه مشغول حرف زدن هم باهم بودن و صداشون عین ولوله ای تو فضا پیجیده بود. اسرافیل بارها تلاش کرده بود ساکتشون کنه ولی ناموفق بود
جبرائیل هر دفعه خندید و گفت به موقعش ساکت می شن.
تا خدا رویش را بسمت نباتات کرد، همه ساکت شدند و سکوت کل فضا رو گرفت.
اسرافیل کف کرد و سبحان الله گفت و جبرائیل دوباره خندید
انسان را خلق کرده ام و در روح خودم در اون دمیده ام
هر کدام از شما بگویید، دوست دارید چه خدمتی به او بکنید، تا خلقتتان را متناسب کنم.
هرکی برخلاف عهدش عمل کند، هیزم جهنم خواهد شد.
خدای من ، انسان بخاطر روح تو برای من خیلی عزیز است
من وجود و چوب خود را تقدیم او می کنم
اینها را
را سرو و چنار گفتند.
گردو گفت.من غیر وجودم دوست دارم میوه هایی مقوی و خوشمزه به انسان تقدیم کنم.
خدا خوشش آمد و گفت پس چوب تو بهتر خواهد بود.
چیزی هم می خواهی؟
گردو گفت راستش بی ادبی است و روم نمیشه بگم.
خدا خندید و گفت بگو.
گردو ادانه داد : دوست دارم سهل الوصول نباشم و ناز داشته باشم
خدا گفت برای میوه هایت حفاظ چوبی قرار می دهیم.
و ادامه داد :
بعدی.
پرتقال گفت : دوست دارم میوه هایی آبدار و خوشمزه تقدیم انسان کنم.
نارنج گفت منهم همینطور. ولی منو کنار غذا شون بخورن. بازیچه نباشم بعنوان میوه مهمونی خوشمزه نمی آد
نارنگی خندید وگفت مغرور ترش.
میشه من شیرین باشم و یه پوست نازک که فقط کثیف نشم. همیشه و همه منو دوست داشته باشن و خوردنی باشم.
گیلاس گفت من دوست دارم خیلی میوه بدم. همینطور از شاخه هام میوه آویزان باشد تا بچه ها بکنند و بخورند و لذت ببرند
خدا نگاه کرد و گفت جثه ات توان میوه زیاد ندارد. میوه هایت کوچک خواهد بود.
گیلاس تعظیم کرد و پذیرفت
البالو یه نگاه به هیکل خودش و گیلاس کرد و گفت منم مثل گیلاس ولی دوست دارم تو صبحونه هاشون هم باشم. میشه؟
خدا نگاهش کرد و خندید گفت باشه. تو مربا هم خواهی شد.
لیمو گفت من دوست دارم هم درد باشم و هم درمان.
آیا می شود؟
اسرافیل به جبرائیل نگاهی کرد و گفت برای خدا معنا طرح می کند؟
جبرائیل گفت: سبحان الله. نگران نباش.
خدا نگاهش کرد و لبخند زد و گفت تو هم موقع درد سینه بدردشان خواهی خورد و هم برای ایجاد درد در سینه.
بعدی
اسرافیل به جبرائیل گفت چی شد ؟
جبرائیل گفت منظورش قلیان و نابود کردن سینه بود.
اسرافیل قاه قاه خندید.
همه برگشتند و به اسرافیل نگاه کردند.
نارگیل خیلی جدی گفت: داداش یه ربع پیش می گفتی ما ساکت باشیم حالا خودت وسط جلسه می خندی.
اسرافیل سرخ شد و خجالت کشید.
نارگیل ادامه داد خدایا میوه های من را آبدار و مقوی قرار بده ولی من دوست دارم میوه هایم سخت به دست بیاید و بدم هم نمی آید که اگه شد با میوه هایم بزنم تو سر انسانهای نافرمان.
خدا خندید و گفت شوخ طبع جدی ای هستی.
سیب گفت خدایا راضی ام به رضای تو و انسانهایت. هرجور که دوست دارند. هم ترش داشته باشن و هم شیرین. نه بزرگ باشم و نه کوچک. خواستند با پوست بخورند، نخواستند پوستم را بکنند.
خدا
خوشش آمد و گفت به تو تنوع رنگ هم خواهیم داد. هم سفید و هم سرخ
و تو رو موجب کشف دانش در بین بشریت قرار خواهم داد.
اسرافیل دوباره به جبرائیل نگاه کرد و گفت آیفون رو می گه؟
جبرائیل عاقل اندز سفیه نگاهش کرد و گفت نه بابا. نیوتن و جاذبه رو می گه.
گوجه فرنگی گفت : من بدن نحیفش ندارم و چوبی ندارم که تقدیم کنم ولی اگر امکان باشد که میوه بدم، خوشحال بود که سر سفره باشم.
هم صبحانه و همناهار و شام.
خدا تبسم کرد و گفت این فرصت خدمت به تو داده شد.
گوجه فرنگی تعظیم کرد و تشکر کرد.
گیاه گل گاو زبون گفت : خدایا می بینی که جسم ناتوانی دارم و چوبی ندارم که تقدیم انسان کنم.
توان میوه نگاه داری میوه هم مثل گوجه ندارم. ولی دوست دارم موجب آرامش انسان بشم.
خدا گفت دمکرده ات ، آرامبخش خواهد بود
گل گاو زبون سه بار تعظیم کرد و تشکر کرد
و نباتات دانه به دانه گفتند و رفتند.
تا نوبت یک نبات بی شکل رسید. نباتی که به پر رو بودن و دوست شیطان بودن معروف بود.
به او می گفتند بی خاصیت لندهور.
خدا گفت تو چه خیری دوست داری به انسانهای من برسونی؟
می دونی که ارزش هر یک از موجودات به خدمتی است که به انسانهای من می کند.
لندهور گفت : چرا من باید به انسان خدمت کنم ؟
انسان از خاک است و منم از خاکم
چرا من باید به او خدمت کنم؟
من دوست ندارم بهش خدمت کنم.
چوب طوری باشد که بدرد انسان نخورد
میوه هایم هم بدردش نخورد.
اصلا دوست ندارم به درد انسان بخورم.
اسرافیل با تعجب نگاهش کرد و گفت چه پررو.
جبرائیل لبخند زد و گفت سرنوشت کسی که نخواهد به انسانها خدمت نکند ، عبرت آموز خواهد بود.
خدا نگاهی کرد و گفت باشه.
تو علف هرز خواهی بود. نه چوب بدرد بخوری خواهی داشت و نه میوه ای.
لندهور لبخند زد و تشکر کرد.
اسرافیل گفت چی شد؟
جبرائیل گفت
حیوانات او را خواهند خورد. لیاقت او این است که همیشه توسط انسان و حیوان لگدمال شود و خوراک حیوان شود.
انسانها او را دوست نخواهند داشت و همیشه سعی خواهند کرد او را حذف کنند و نابود کنند.
ناگهان صدای صلوات نباتات بلند شد و جبرائیل گفت جلسه تمام
شد اسرافیل.
و اسرافیل بانگ شروع بکار نباتات را زد.
ماکان و حامد با سبد خریدی که تا خرخره پر شده بود به صندوق عقب بنز کلاس اس شون نزدیک شدند.
ماکان در صندوق رو باز کرد و شروع کرد به چیدن خریدها در داخل صندوق
قد بلندی داست با هیکل ورزیده و موهای لختی که با ژل به یک ور خوابونده بود
در کل قد و قواره تو چشمی داشت. با اون ماشین شیک از دور به چشم می آمد.
حبیب ناخودآگاه آهی کشید و گفت توف تو شانس.
حبیب حدود ۵۰ دور تر در ورودی پارکینگ فروشگاه کنار حاج قربون نشسته بود و به حاج قربون در نگهبانی پارکینگ کمک می کرد.
حاج قربون یه نگاه به حبیب کرد
و گفت می بینی چه دک و پزی داره؟ چه غرور و افاده ای داره؟
کسی ندونه فکر می کنه از اول همونطوری بودند.
حبیب برگشت و گفت مگه قبلا چطوری بودن؟
قبلا یعنی کی؟
حاج قربون یه نگاهی به حبیب کرد و گفت داستانش مفصله.
ماکان مال ده پارس اباد است. دقیقا پشت اون تپه
اونجا یه خانی داشت به نام آخوند زاده که سال ۵۷ به خانی رسیده بود.
آخوند زاده بزرگ خیلی محبوب بود ولی اولویت های ده رو عوض کرد و خیلی به زراعت و صنعت ده توجه نداشت ولی چون اون سالها اون دهات از قبل زمینهای کشاورزی حاصل خیزی داشت و پس انداز مردم بالا بود و همه پولدار و دامدار بود، مشکلات نشون نمی داد و اوضاعشون خیلی بهم ریخته نبود.
آخوند زاده بزرگ که فوت کرد و پسرش به حکومت رسید
یواش یواش اوضاع عوض شد
ورود و خروج همه چی به ده شون انحصاری و دست افراد خاص افتاد.
کم کم فساد زیرپوستی ایجاد شد
کار کم شد و فقط با پارتی بود
پاچه خواری زیادبود و ادارات پر از باندهای فساد بود
بچه های باهوش و تحصیل کرده می رفتند به ده ها و شهرهای دیگه
و کم کم یه طوری شد که جوونهای ده دوست داشتند فرار کنند و از ده برن ولی ده های دیگه قبولشون نمی کردن و
پاسپورتشون خیلی بی ارزش شده بود
این وسط رئیس ده یا همون آخوند زاده دوم به فکر ساخت اسلحه و تانک و توپ افتاد
فرماندار شهر و استاندار استان مخالفت کردند و بقیه ده ها هم می گفتند اینها بسازن ما بی امنیت می شیم و باید بخریم
ولی آخوند زاده می گفت چرا پادگان استان داره ؟ ما هم باید داشته باشیم
از استان نیروی نظامی آمد و سعی می کردند با محاصره ده و بررسی کالاهای ورودی و خروجی به ده ، از ساخت سلاح توسط ده آخوند زاده خودداری کنند
ولی شرایط استراتژیک ده یه طوری بود که استاندار علاقه ای به ورود و بازرسی خونه به خونه ده شون نداشت.
مسیر صعب العبور بود و کلی مناطق کوهستانی و غار وجود داشت و استاندار علاقهای به کشته دادن نداشت
از یه طرف وضع مردم ده و قدرت خریدشون روز به روز کمتر می شد،از طرف آخوند زاده همه پول مالیات و منابع ده رو خرج ساخت سلاح و شوروندن گروه هایی در ده های دیگه می کرد تا اگه نیروهای استاندار اونا را محاصره کردند، از ده های دیگه نیرو حمله کنند و محاصره بشکنه
حتی می گفتند آب و خاک ده رو یواشکی می فروشند.
حبیب گفت: پس چی شد وضعشون خوب شد ؟ سلاح ساختند و بقیه ده ها رو گرفتند؟
نه. برعکس .حاج قربون ادامه داد:
آخرش یه استاندار شجاع آمد و اول نیروهای وابسته به اخوند زاده رو در ده های دیگه خنثی کرد و بعد ریخت تو ده پارس اباد.
و تمام تشکیلات ساخت سلاح و تانک و توپ رو از بین برد.
آخوند زاده که دید هرچی بافته، پنبه شده
روش و سبک مدیریت ده رو عوض کرد.
بی خیال سلاح و اسلحه شد و اولویت رو گذاشت رو معیشیت مردم ده ش
کم کم گردشگری و دامپروری و کشاورزی و صنعت تو دهش توسعه یافت و درآمدشون بخاطر موقعیتهایی که بود زیاد شد و اینها هم برای خودشون آقایی شدند و شروع کردن به فخر فروشی
حبیب دوباره آهی کشید و گفت خدا براشون خواسته دیگه
به امید اینکه خدا برای ده های شبیه پارس اباد بخواد
بالاخره امریکا. فردو. رو. زد.
البته طبق معمول ما گفتیم که چیز مهمی نبوده و اصلا درد نداشت.
روحیه ما ستودنی است.
و اما چرا اینجوری شد؟
بخاطر یه سری تحلیل گر و مشاور ... .
به نظرم تعداد زیادی جاسوس لای این تحلیل گرها می توان پیدا. کرد
اینها تا چند روز قبل م می گفتند اسرائیل جرات حمله به ما را ندارد.
اصلا توانش را ندارد
نتیجه حمله اسرائیل و جراتش را که دیدیم
همزمان می گفتند آمریکا و ترامپ به مذاکره با نیاز دارند
اونم که دیدید
بعدش گفتند ترامپ اگه بزنه ، خون همه بر و بچه اش توشیشه است
و الان که زده، ما آمریکا رو نزدیم
اصلا نقشه ای ردی میز برای زدنش نبود
عده ای معتقدند الان زمان خوبی برای صلح است
مثل همیشه ما و تلویزیون و ارزشی ها در دنیاهای موازی زندگی می کنیم
در یک دنیا ما پدر و مادر اسرائیل را در آورده ایم و اونها بدبخت شده اند و هک شده اند و ...
در این دنیا ما روزی یک اف ۳۵ می زنیم ولی چنان می زنیم، که هواپیما پودر می شود و هیچ اثری ازش نمی مونه
در یک دنیای دیگه ،اسرائیل پدافند ما رو از کار انداخته و هر روز با هواپیما می اد بمباران می کنه و می ره و هر روز تعداد موشکهای ما که به اسرائیل می رسه کمتره.
امیدوارم خدا به ما رحم کنه و صلح و آتش بس هر چه زودتر برقرار بشه