یک مرد بلاتکلیف

در اینجا یک مرد خاکستری از زندگی روزمره و افکارش می گه. اگه تو وبلاگتون نظر دادم ممنون میشم اینجا جواب بدید یا یه نظر بدید تا برگردم به وبلاگتون. والا یادم می ره کجا نظر دادم

یک مرد بلاتکلیف

در اینجا یک مرد خاکستری از زندگی روزمره و افکارش می گه. اگه تو وبلاگتون نظر دادم ممنون میشم اینجا جواب بدید یا یه نظر بدید تا برگردم به وبلاگتون. والا یادم می ره کجا نظر دادم

گیر کردن

یکی از دلایلی که با آخرین رابطه ام‌تموم کردم

یکی از دلایلی که وقتی اون خانمه از شهرستان آمده بود تهران و التماس می کرد باهاش برم تو رابطه و نرفتم 

و مهم ترین دلیلی که  به اون دختره که اند خونه مجردی ام تا بجاش امتحانش رو بدم، دست نزدم 

این است که می خوام‌تکلیف زندگی ام معلوم شه.

قبلا همه اش با استفاده از رابطه دوم خلا های زندگی ام رو می پوشاندم.

بعنوان مسکن ازش استفاده می کردم و یه طوری زندگی رو قابل تحمل می کردم.


ولی تصمیم گرفتم یه بار برای همیشه، تکلیف زندگی ام‌رو معلوم کنم. 

با واقعیت های تلخ و شیرین زندگی ام بدون حضور شخص دیگری مواجه بشم  تا تکلیفش معلوم شه. 


زندگی مزخرف هم اگه هست،  همینه. زندگی من همینه. جز من کی می خواد درستش کنه؟

احمق

عاقل کاری نمی کنه   که تو موقعیتی قرار بگیره که بفهمه خواستنی نیست و یه احمق اون کار رو هی تکرار می کنه

بی حوصلگی

حوصله ام به شدت سر رفته است. بسیار بی هدف و بی انگیزه ام.‌یعنی بهم ریخته ام. مدتهاست که رابطه جنسی نداشته ام و این از عواقب وفاداری به همسر است.   و فکر می کنم بی حالی و بی انگیزه گی و بهم ریختگی ام برای همین است. آدم بعد رابطه سبک میشه. 


یه دوست دختر بدرد بخور هم ندارم.

حوصله پیدا کردنش رو هم ندارم چون بعید می دونم تبدیل به دردسر نشوند، لذا در حال سوختن و ساختن هستم.

بی اجر

یکی از مشکلات من‌بی اجر شدن زحماتم است. یعنی گاها و خیلی وقتها یه کار می کنم ولی قبلش یا بعدش با زبون یه حرفی می زنم که طرف دلخور می شه. لذا اونکارم بی ارزش میشه


شما اینجوری نباشید 

جنبه

جنبه و ظرفیت خیلی مهم است و همه مون می دونیم


گفته می شود یک نفر خیلی دنبال اسم اعظم بود و به استادش می گفت این اسم رو به منهم بگوئید

روزی استاد بهش می گوید غروب برو دم پل فلان بایست و هرچه اتفاق افتاد را بیا و بگو تا بفهمم جنبه اسم اعظم را داری یا خیر؟

فردا می آید و می گوید رفتم پیش پل . دیدم پیرمردی با باری هیزم امد. رفت روی پل . داشت به انتهای پل می رسید که سواری از حکومت رسید و با اسبش امد روی پل. 

به پیرمرد گفت که برو عقب. پیرمرد نگاهی کرد و گفت من آخر پل هستم.‌چند ثانیه تحمل کنی رد می شوم. ولی سوار قبول نکرد و با استفاده از شلاقش پیرمرد رو مجبور کرد همه پل رو دنده عقب برود تا سوار رد بشود.


استاد گفت خوب چکار کردی؟  گفت خیلی تاسف خوردم و عصبانی شدم.‌کاش اسم اعظم رو داشتم‌تا حال اسب سوار را باهاش می گرفتم 

استاد گفت جنبه یعنی همین. ان پیرمرد خودش اسم اعظم را می دانست.


من قدرت چندانی ندارم و بارها برایم پیش آمده و دیده ام که اگر قدرت خاصی داشتم از آن برای تنبیه آدم بد استفاده می کردم. لذا معتقدم چون جنبه نداشتم خدا قدرتهای خاص هم بهم نداده است. قدرت خاص مثلا حق استفاده و حمل شوند و دستبند و اسپری فلفل




و چیزهایی به همین سادگی